وقتی میبینم یک خانواده جونشونو میذارن کف دستشون و به امید فقط یک زندگی حد اقلی میرن تو دل دریا و غرق میشن . ......... وقتی میبینم یک گردن یک زن فرانشوی را جلو کلیسا قطع میکنن ....... وقتی میبینم جوون تو خیابون سرگردون یک سقف برای ادامه زندگیش میمونه ........ وقتی یکی تو بیمارستان برای دوا و درمون میمونه ....... وقتی یکی ..... .................. واقعا تعداد مثالهایمان انقدر زیاد شده اند که از این به بعد بهتر است انهایی را که مثال نشده اند بشماریم . من در کتاب شکست تابو در سال هشتاد و سه که انزمان هنوز مردم سرمست زندگی بودند یک جملهای دارم که البته دقیقش تو ذهنم نیست ولی مفهومش اینه : سیاه ممکن است سفید بزاید . کوتاه ممکن است بلند بزاید ولی بدبخت فقط بدبخت میزاید . ........ من کتاب شکست تابو را برای چند نفر از دوستانم امضا کردم برای بعضیها مینوشتم : دوستان کودکی بچهها کوچه اند و دوستان بزرگی یاران اندیشهان....... برای عدهای دیگر مینوشتم : نیمیاز دنیا به کره مریخ رفته و ما هنوز در بین راه بند خار (( نام کوهی در نزدیکی روستا )) مانده ایم ............... امروز قصه همه یکی شده . هر کس قصه اش را ممکن است از یک نقطه شروع کند ولی دست اخر قصه همه یکی است و همه به یک قصه میرسند وانهم قصه بدبختی است . دیگر زندگی ارزش خودش را از دست داده . ارزش زندگی به این است که بتوان برای بعضی چیزها جنگید . ............ من امروز به تمام کسانی که این بدبختی را احساس میکنن . من به تمام کسانی که قصه شان با قصه من یکی شده است . من به در گوش انهایی که سرشان بریده شده نجوا کنان میگویم : .......... دوشینه پی گلاب میگشتم در طرب چمن ...... پژمرده گلی دیدم افسرده چو من ....... گفتم که چه کردی که چنین غمگینی ..... گفتا که در این جهان دمیخندیدم ..... پس وای به من ................ بله امروز هر چند سر خوردن اشکم را روی گونههایم احساس کردم وقتی این خبر را شنیدم که دوباره سر کسی را بریدهان. لحظهای قالب تهی کردم و خودم را در کنارانروح پریشان دیدم . حالش خوب نبود بیشتر از کارهای نیمه تمام و قرارهای خانواده اش میگفت . درد مشترکی را در من دید لذا متاملانه پرسید : ولی به نظر میرسد کسی هنوز سر تو را نبریده است ........ افسوسم را قورت دادم بغضی ناتمام بود و دوباره این شعر را برایش خواندم ...... او که داشت از من دور میشد با لهجه فرانسوی زیر لب تکرار میکرد بر سر تو که یک لحظه گرفتار شدی این امد ..... پس وای به من ... دو سه مرتبه تکرار کرد (( پس وای به من )) بعد در اخرین لحظه که داشت محو میشد داد زد : مگه بر تو چه گذشته ، یعنی تو را .... دیگر نمیفهمیدم چی میگفت : ولی صدایی که از اعماق میامد بیشتر دستی بود که میخواست کمکی کرده باشد مثل تکیه دو ستون مورب به هم که نمیدانی کدامیک دیگری را سر پا نگه داشته
منابع کنکور سراسری انسانی 1400 بازدید : 497
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 9:38